معنی اعتماد به نفس

حل جدول

اعتماد به نفس

فیلمی از جیمز فولی

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

اعتماد به نفس

خود باوری، خودباوری

فارسی به انگلیسی

اعتماد به‌ نفس‌

Aplomb, Confidence, Self-Assurance, Self-Confidence, Self-Reliance

کلمات بیگانه به فارسی

فرهنگ فارسی هوشیار

اعتماد به نفس

به خود اپستامی

لغت نامه دهخدا

اعتماد

اعتماد. [اِ ت ِ] (ع مص) بشب سیر کردن گرفتن، یقال: اعتمد لیلته، بشب سیر کردن گرفت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بشب بر مرکب سیر سوار شدن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). || تکیه نمودن برکسی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از متن اللغه).تکیه کردن. (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی). به پشت تکیه کردن بچیزی. (از کشف از غیاث اللغات). تکیه کردن بر. (فرهنگ فارسی معین). تکیه کردن بر دیوار. (از اقرب الموارد). پشت دادن. اِتِّکاء. اِتِّکال. اِرتِکاء. عِوَل. (یادداشت مؤلف). || سپردن و گذاشتن بر کسی و اعتماد کردن. یقال: اعتمدت علیه فی کذا؛ سپردم و گذاشتم بر وی و اعتماد کردم. (از منتهی الارب). سپردن و گذاشتن بر کسی و اعتبار کردن. (ناظم الاطباء). واگذاشتن کار بکسی و سپردن چیزی را بکسی. (فرهنگ فارسی معین). واگذاشتن کار بکسی. (آنندراج). || (اِمص) سپردن چیزی را بکسی از روی صداقت و راستی. (ناظم الاطباء). کار بکسی بازگذاشتن. (آنندراج). واگذاشتن کار بکسی. (فرهنگ فارسی معین). || قصد کردن. (از متن اللغه) (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || تورک، یعنی تکیه کردن بر سرین. (از متن اللغه). || اتکاء کردن بر کسی در حاجتی. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). || (اصطلاح نحو) آمدن اسم فاعل و اسم مفعول بعد از موصوف خود باشد. مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: نزد نحویان اعتماد اسم فاعل و اسم مفعول آن باشدکه بعد از مصاحب یعنی موصوف خود درآیند و مصاحب اسم فاعل و اسم مفعول مبتدا یا موصول یا موصوف و یا ذوالحال است و اعتماد اسم فاعل و اسم مفعول بر همزه و ماء نافیه نیز آن است که بعد از آنها آیند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || در اصطلاح متکلمان نوعی کیف ملموس است که حکما آنرا «میل » گویند. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: شیخ «میل » را که متکلمان آنرااعتماد گویند، چنین تعریف کرده است: چیزی است که موجب حالت مدافعه در جسم گردد و از حرکت بیکی از جهات مانع نشود، و بنابراین امر مزبور علت مدافعه و بقولی نفس مدافعه است و بنابراین نوعی از کیفیات ملموس باشد. و در وجود آن میان متکلمان اختلاف است، استاد ابواسحاق اسفراینی و پیروان وی آنرا نفی میکنند و معتزله و بسیاری از اصحاب ما مانند قاضی وجود آنرا بالضروره ثابت میدانند و انکار آنرا قسمی مکابره با محسوسات شمارند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). برای تفصیل رجوع به کتاب فوق ذیل کلمه ٔ میل شود. || (اِمص) تکیه و پشت گرمی و استظهار و وثوق و نمشه و اعتقاد و اعتبار و اطمینان. (ناظم الاطباء). وثوق و اطمینان. (فرهنگ فارسی معین). محمل. ثقه. ثقت. استواری. (یادداشت مؤلف): و اعتقاد نیکوی خویش را [مسعود] که همیشه در مصالح وی [خوارزمشاه] داشته ایم ملامت میکنیم اما بر شهامت و تمامی حصافت وی اعتماد هست. (تاریخ بیهقی ص 333).اعتماد بر وی [ابوالقاسم] تا بدان جایگاه است که چون در سخن سؤال و جواب افتد و درازتر کشد هرچه وی گوید همچنان است که از لفظ ما رود. (تاریخ بیهقی). امیر سبکتکین وی را بپسندید از جمله ٔ مردم آن ناحیت وبنواخت و بخود نزدیک کرد و اعتمادش با وی [احمد بوعمرو] تا بدان جایگاه بود که هر شبی مر او را بخواندی. (تاریخ بیهقی ص 200). خواجه [احمد حسن] این دو تن را بخواند و گفت: دبیران را ناچار فرمان نگاه باید داشت و اعتماد من بر شماست. (تاریخ بیهقی ص 152).
ای ادیب پدر دبیر پدر
اعتماد پدر پناه پدر.
مسعودسعد.
هرکه... بر لئیم بدگوهر اعتماد روا دارد سزای او این است. (کلیله و دمنه).هرچند در هیچ حال از رحمت آفریدگار و مساعدت روزگارنومید نشاید بود و نیز بر آن اعتماد کلی کردن... ازخرد و رأی راست دور افتد. (کلیله و دمنه). و اعتماد بر کرم عهد و حصافت رأی تو مقصور داشته ام. (کلیله و دمنه). من به اعتماد تو تعلق بگواهی درخت کردم. (کلیله و دمنه). تو میخواهی که... قربت و اعتماد بر تو مقصور باشد. (کلیله و دمنه).
جاودان باد کاعتماد جهان
همه بر عمر جاودانه ٔ اوست.
خاقانی.
بر نوبهار باغ جهان اعتماد نیست
کاندک بقاست آنهمه چون سبزه ٔ جوان.
خاقانی.
بر آن رخ اعتمادم هست چندانک
چراغ از هیچ گویی درنگیرد.
خاقانی.
به اعتمادقوت ابطال و شوکت افیال بمقاتله بیستاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 258). به اعتماد و وسعت اخلاق بزرگان. (گلستان). مزاج اگرچه مستقیم بود اعتماد بقا را نشاید. (گلستان). گفتند آنچه با تو گوید به امثال ما روا ندارد. گفت: به اعتماد آنکه داند که بگویم. (گلستان).
گمان مبر که جهان اعتماد را شاید
که بی عدم نبود هرچه در وجود آمد.
سعدی.
- اعتماد بر خدا، توکل بخدا.
- اعتماد بر کس کردن، توکل. (تاج المصادر بیهقی).
- اعتماد داشتن، اطمینان داشتن. واثق بودن.
- بی اعتماد، بی اعتبار. بی ارج: مردمان را عیب نهانی پیدا مکن که مر ایشان را رسوا کنی و خود را بی اعتماد. (گلستان).
- رأی اعتماد، رأیی که نمایندگان مجلسین بدولتی که مایلند بر سر کار بماند در ابتدای تعیین دولت و پس از تقدیم برنامه ٔ خود یا پس از استیضاح میدهند. (از فرهنگ فارسی معین).

اعتماد. [اِ ت ِ] (اِخ) یکی از شعرای خراسان است. وی در شیراز میزیسته و از اشعار اوست:
بیاد لعل تو چشمم ز اشک پرگهر است
گر این نثار ترا لایق است در نظر است.
(از قاموس الاعلام ترکی).


نفس

نفس. [ن َ ف َ] (ع اِ) دم. (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (بحر الجواهر). دمه. (دهار) (مهذب الاسماء). هوائی که از دهان موجود زنده در حال تنفس خارج شود. (از بحر الجواهر). و آن جذب نسیم است از راه بینی یا دهان برای ترویح قلب و دفع بخار است باز به همان راه، و این هر دو حرکت یعنی برآمدن و فرورفتن دم مجموع یک نفس باشد. (غیاث اللغات):
نفس جز به فرمان او نگذرد
پی مور بی او زمین نسپرد.
فردوسی.
نفس را مگر بر لبش راه نیست
چو او در جهان نیز یک ماه نیست.
فردوسی.
بر نفس خویش به شکر خدای
سود همی گیر به رسم کرام.
ناصرخسرو.
هر نفسی گوهری است و سرمایه ٔ آدمی است، ضایع کردن بی ضرورتی ابلهی باشد. (کیمیای سعادت).
چرخ را هر سحر از دود نفس
همچو شب سوخته دامان چکنم.
خاقانی.
راه نفسم بسته شد از آه جگرتاب
کو همنفسی تا نفسی رانم از این باب.
خاقانی.
تا دو نفس حاصل است عمر قضا کن به می
کز دو نفس بیش نیست اول و انجام عمر.
خاقانی.
عیب نمائی مکن آئینه وار
تا نشوی از نفسی عیب دار.
نظامی.
هر نفسی کو به ندامت بود
شحنه ٔ غوغای قیامت بود.
نظامی.
جمله نفس های تو ای بادسنج
کیل زیان است و ترازوی رنج.
نظامی.
بر می نیاید از دل تنگم نفس تمام
چون ناله ٔ کسی که به چاهی فرورود.
سعدی.
هر نفسی که فرومی رود ممد حیات است و چون بر می آید مفرح ذات. (گلستان سعدی).
تا نفس هست و نفس کاری کن
گرد خود از عمل حصاری کن.
اوحدی.
عنان نفس کشیدن جهاد مردان است
نفس شمرده زدن ذکر اهل عرفان است.
صائب.
|| حیات. زندگی. رجوع به شواهد ذیل معنی اول شود. || رمق. (ناظم الاطباء):
تا نفسی هست دمی می زنم.
؟
|| فوت. پف. بادی که با به هم فشردن لبها از دهن خارج کنند:
گفت یکی وحشت این در دماغ
تیرگی آرد چو نفس در چراغ.
نظامی.
نفس مبارک بر آن عاجزان دمیدی. (مجالس سعدی). || دعا. هو. همت. ارادت و همت درویشی یا پیری. (یادداشت مؤلف). دم. رجوع به نفس کردن شود:
همت چندین نفس بی غبار
با تو ببین تا چه کند روزگار.
نظامی.
هم نفسش راحت جانها شود
هم سخنش مهرزبانها شود.
نظامی.
ازنفسش بوی وفائی ببخش
ملک فریدون به گدائی ببخش.
نظامی.
به یمن قدم درویشان و صدق نفس ایشان ذمائم اخلاق به حمائد مبدل گشت. (گلستان).از برکه ٔ نفس مبارک ایشان آن بلا از اهل بخارا دفع شد. (انیس الطالبین ص 118). در مجالس صحبت می فرمودند زود باشد که این قصر هندوان قصر عارفان شود، الحمدﷲ که این زمان آن نفس مبارک خواجه محمد به ظهور آمد. (انیس الطالبین). || گفته. قول. (یادداشت مؤلف): فرمودند این مردی است که بر آسمان خواهد پرید... آن نفس ایشان در خاطر من بود. (انیس الطالبین). با من فرمودند که اول کسی که از علماء بخارا با ما آشنا خواهد شد این بزرگ خواهد بود، آن نفس خواجه دایماً در خاطر من می بود بعد هفت سال اثر آن نفس ظاهر شد. (انیس الطالبین ص 90). آنچنان که حضرت خواجه فرموده بودند واقع شد و از برکه ٔ نفس ایشان به سعادت ایمان رفت. (انیس الطالبین ص 171). خواجه فرمودند ما قضیه ٔ ترا بهتر از حاکم برسیم و تفحص کنیم. آن مدعی نفس خواجه را قبول نکرد. (انیس الطالبین). اورا گفتند موافقت خواجه کن و بخور، نفس شریف ایشان را اجابت نکرد. (انیس الطالبین ص 45). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی و رجوع به نفس درگرفتن شود. || مصاحبت. همدمی. (از یادداشت بخط مؤلف):
ولیکن مرا با جریره نفس
به آید نخواهم جز او هیچ کس.
فردوسی.
دم بی نفس تو برنیارم
در خدمت تو نفس شمارم.
نظامی.
|| نفحه. نکهت. بوی:
از نفس مشک هیچ حظ و خبر نیست
مغز خری را که با زکام برآمد.
خاقانی.
|| آواز. آوا. نغمه:
نفس بلبلان مجلس او
زین غزل شکّر تر اندازد.
خاقانی (دیوان چ دکتر سجادی ص 124).
کوه دانش را چو داود از نفس
منطق الطیر ازخوش آوائی فرست.
خاقانی.
نفس عاشقان به سوز بود
وآن دگرها چو شمع روز بود.
اوحدی.
رجوع به از نفس افتادن و نفس گسستن در ترکیبات نفس شود. || لحظه. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف).زمان. وقت. دم. گاه. هنگام. (یادداشت مؤلف). رجوع به نفسی و یک نفس، در ترکیبات ذیل نفس شود:
کوش تا آن نفس که آید پیش
نشود فوت از تو ای درویش.
سنائی.
نفسی کز تو بگذرد آن رفت
در پی آن نفس بنتوان رفت.
سنائی.
بدان نفس که بر افرازد آن یتیم علم
بدان زمان که براندازد این عروس نقاب.
خاقانی.
چو عمر خوش نفسی گر گذر کنی بر من
مرا همان نفس از عمر در شمار آید.
سعدی.
بترس از گناهان خود این نفس
که روز قیامت نترسی ز کس.
سعدی.
پرسید که از عبادتها کدام فاضل تر است گفت ترا خواب نیمروز تا در آن یک نفس خلق را نیازاری. (گلستان سعدی).
ز عطر حور بهشت آن نفس برآید بوی
که خاک میکده ٔ ما عبیر جیب کند.
حافظ.
شورشراب عشق تو آن نفسم رود ز سر
کاین سر پرهوس شود خاک در سرای تو.
حافظ.
با کلمات ذیل بصورت مزید مؤخر آید: آخرنفس. آشنانفس. بی نفس. پاک نفس. سیرنفس. تازه نفس. خوش نفس. چس نفس. روشن نفس. درنفس. شیرین نفس. صاحب نفس. عنبرنفس. عیسوی نفس. عیسی نفس. گنده نفس. مبارک نفس. مسیحانفس. مسیح نفس. هم نفس. یک نفس.
در ترکیبات زیر به صورت مضاف الیه آید:
- ضبط نفس. ضیق نفس. رجوع به هریک از این ترکیبات شود.
- از نفس افتادن، خاموش شدن. بی صدا و بی آواز شدن.
- || بغایت خسته و مانده شدن.
- از نفس افکندن، از نفس انداختن.
- از نفس انداختن، خاموش و بی صدا کردن. (غیاث اللغات) (از چراغ هدایت) (از آنندراج):
شکوه ٔ دانه و دام از نفس انداخت مرا
شور بیهوده ز چشم قفس انداخت مرا.
ملاطغرا (از آنندراج).
- || از پا فکندن. از رمق انداختن. مانده و بی رمق کردن.
- به نفس رسیدن، به نفس آخر رسیدن:
ساقی به نفس رسید جانم
تر کن به زلال می دهانم.
نظامی.
- درازنفسی کردن، روده درازی کردن. پرگوئی کردن.
- نفس از دست و پا بریدن، سخت ضعیف و بی رمق و ناتوان شدن. بر اثر ماندگی زیاد یا ترس ناگهانی یا بیماری صعب بغایت ناتوان گشتن و رمق و نیرو از دست و پای کسی زایل شدن.
- نفس بازپس، نفس واپسین. (آنندراج):
بنشین نفسی کز همه لطف تو بس است این
بستان که ز جانم نفسی بازپس است این.
امیرخسرو (از آنندراج).
- نفس بازپسین، نفس واپسین. (آنندراج).
- نفس باقی بودن، مختصر فرصت و مهلتی داشتن.
- || هنوز زنده بودن. رمقی از حیات در تن داشتن.
- نفس بر لب رسیدن، به حال نزع افتادن. به مردن رسیدن.
- || بغایت مانده شدن و ناتوان گشتن.
- نفس بر نفس، پیاپی.لاینقطع. نفس در نفس:
به جان گفت باید نفس بر نفس
که شکرش نه کار زبان است و بس.
سعدی.
- نفس بریدن، مردن.
- || آواز کسی قطع شدن. خاموش شدن.
- نفس به شماره افتادن، نفس نفس زدن.
- نفس بلند شدن، صدا برآمدن. به شکوه و اعتراض صدا برخاستن: از کسی نفس بلند نمی شود؛ کسی جرأت اعتراض کردن ندارد.
- || کنایه از دراز شدن سخن. (آنندراج).
- نفس به لب آمدن، جان به لب رسیدن. به حال نزع افتادن:
منتظران را به لب آمد نفس
ای ز تو فریاد به فریاد رس.
نظامی.
- نفس به لب رسیدن، جان به لب آمدن. نفس به لب آمدن.
- نفس تنگ شدن، بر اثر دویدن یا ضعف یا بیماری دشوار شدن تنفس:
شد نفس آن دو سه همسال او
تنگ تر از حادثه ٔ حال او.
نظامی.
- نفس در کار کسی کردن، همت در کارش کردن. نظر تأیید بر او افکندن.
- نفس درگرفتن، تأثیر کردن سخن دردیگران. مؤثر افتادن سخن: در جامع بعلبک وقتی کلمه ای چند همی گفتم دیدم که نفسم در نمی گیرد. (گلستان سعدی).
- نفس در نفس، پیاپی. دائم. لاینقطع:
چو خواهی که گوئی نفس در نفس
حلاوت نیابی ز گفتار کس.
سعدی.
- نفس سرد، نسیم خنک:
نفس سرد سحر گرم رو از بهر چراست
یادم آمد ز پی آنکه رسول چمن است.
؟
- || نفس آخر که گرمی و حرارتی ندارد.
- || سخن یا کاری که بی تأثیر باشد و در دیگران نگیرد:
جهد نظامی نفسی بود سرد
گرمی توفیق بچیزیش کرد.
نظامی.
- || آه سرد. آهی که نومیدانه برکشند.
- نفس سرد برآوردن، آه یأس کشیدن. نومیدانه آه کشیدن: نفسی سرد برآورد و گفت این مژده مرا نیست بلکه دشمنان مراست. (گلستان سعدی).
نفسی سرد برآورد ضعیف از سر درد
گفت بگذار من بی سر و بی سامان را.
سعدی.
ناگه نفسی سرد از دل پردرد برآورد. (گلستان سعدی).
- نفس سرد بر زدن، نفس سرد برآوردن:
چو ارجاسب دید آن سپاه گران
گزیده سواران نیزه وران
سپاهی که چندان ندیده ست کس
ز انده یکی سرد بر زد نفس.
فردوسی.
- نفس سرد زدن، نفس سرد برآوردن:
همی زنم نفسی سرد بر امید کسی
که یاد ناورد از من به سالها نفسی.
سعدی.
- نفس سردی، سردسخنی.
- نفس سوار سینه شدن، نفس به لب رسیدن. به حال نزع افتادن.
- || بغایت مانده شدن.
- نفس گرم، مقابل نفس سرد.
- || دم گیرا. نفس پرتأثیر و درگیرنده:
مرغ لبم از نفس گرم او
پر زبان ریخته از شرم او.
نظامی.
- || اشتیاق. شور و شوق:
ای خوش نسیم انس بر اوصاف قدس شو
سوی اَنَس رسان نفس گرم بی مرم.
خاقانی.
- نفس نفس، دمادم. پیاپی. لاینقطع. نفس در نفس. نفس بر نفس. رجوع به نفس نفس زدن در سطور بعد شود.
- نفس نفس زدن، از غایت ماندگی نفس های کوتاه و تند زدن. به سرعت و تندتر از حد معمول نفس کشیدن بر اثر دویدن زیاد یا ماندگی از کاری صعب.
- نفس واپسین، نفس بازپس. نفس بازپسین. دم آخرین که بعد از آن همین مردن است و بس. (آنندراج). نفس آخر.
- واپسین نفس، نفس واپسین. آخر نفس. دم آخر.
- هر نفس،هر لحظه. هردم. در هر آن. متواتر. پیاپی:
هر نفسی از سرطنازئی
بازی شب ساخته شب بازئی.
نظامی.
زن مرده ای است نفس چو خرگوش و هر نفس
نامش به شیر شرزه ٔ هیجا برآورم.
خاقانی.
هر نفسم خون دل ریزی و گوئی مبین
واقعه ای مشکل است دیدن و نادان شدن.
اوحدی.
- امثال:
تا نفس هست آرزو باقی است.
تا نفس هست امید هست.
تا نفس هست و نفس کاری کن.
(اوحدی).
نفس ارباب بهتر از نواله ٔ آرد جو است.
نفسش از جای گرمی می آید، یا برمی آید یا بلند می شود.
یک نفس ما داریم و یک نفس او.

نفس. [ن ُ] (ع ص، اِ) ج ِ نفساء. رجوع به نفساء شود.

نفس. [ن ُ ف ُ] (ع ص، اِ) ج ِ نفساء. رجوع به نفساء شود.

نفس. [ن ُف ْ ف َ] (ع ص، اِ) ج ِ نفساء. رجوع به نفساء شود.

فرهنگ عمید

نفس

حقیقت هر چیز،
جان،
[قدیمی] تن، جسد، شخص انسان،
[قدیمی] خون،
* نفس اماره: (فلسفه) نفس شیطانی که انسان را به هواوهوس و کارهای ناشایسته وامی‌دارد،
* نفس‌ لوامه: (فلسفه) [قدیمی] نفس ملامت‌کننده که انسان را از ارتکاب کارهای ناپسند ملامت می‌کند و از کردار زشت باز می‌دارد،
* نفس مطمئنه: (فلسفه) قوۀ روحانی که خاص پیغمبران و پیشوایان دین و زهاد و پرهیزکاران است، وجدان آرام،
* نفس ناطقه: (فلسفه) نفس ناطق، نفس انسانی،

فارسی به عربی

نفس

انا، ریح، نفس، نفسه، هواء


اعتماد

اعتقاد، ثقه، اِرْتفاقٌٌ

عربی به فارسی

نفس

دم , نفس , نسیم , نیرو , جان , رایحه

واژه پیشنهادی

نفس نفس زدن

نفس به شماره افتادن

معادل ابجد

اعتماد به نفس

713

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری